و نراهُ قریبا



21، 21

این یک رسم هر ساله است که درب حیاط خلوت کوچکمان را باز کنیم و طنین الله اکبرمان
بین صدای مردم، گم شود.
و من با تمام وجودم
این رسم شیرین را دوست دارم
بلکه به آن تعلق دارم.

چهل ساله که پای انقلاب اسلامی ایران
برای رسیدن به تمدن نوین #اسلامی
و حقیقت کلمه ی توحید
فریادها
جان ها
مال ها
بذل شده.
چهل ساله که
سرزندگی
امید
و انگیزه ی رسیدن
مشق این قطره های نوره.

و من دوشادوش مردهایمان
یقینم را
به گوش آسمان می‌رسانم
که خداوند
بزرگتر است از هر اندیشه ای
و خداوند بزرگتر است از هر ابرقدرتی
و خداوند بزرگتر است از هر چه فکر کرده ای.

الله ا کبر
الله اکبر
الله اکبر


اولین باری که رفتم راهیان
شاعر شدم.
بارها و بارها.
شاید عاشق هم شدم
که واژه واژه
می‌نوشتم
و سکووووت.
هیچ کس
و هیچ جمعی
خلوت منو بهم نزد.
خلوت آرامش بخشی
که زندگیمو خیلی تغییر داد
نگاهم رو
نگاهم رو.
نگاهم رو عوض کرد.
طلبم رو
خواسته هام رو
واقعا اون اردوی راهیان 93
نقطه عطف زندگیم شد.
*
شعرها
واژه ها
خاطره ها.


دریافت


یک انسانی در درون من داره میگه حرف بزن
بگو
بنویس
هر چی که شد بنویس
اصلا از هر اتفاقی میخواد یه سوژه واسه وبلاگ دربیاره.
چون دلش تنگ شده، همین
ولی
من میدونم
که نوشتن این مدلی
به صلاحم نیست.
یعنی حاضرم یه چیزی بنویسم آروم بشه ها، ولی تا الان هر چی نوشته، دیدم میل به ابرازش ندارم.
خلوتم با خودم دچار اختلال میشه.
و این میشه ابتدای گم شدن هام
گم شدن تو تعبیر و تعریف دیگران.



21، 21

این یک رسم هر ساله است که درب حیاط خلوت کوچکمان را باز کنیم و طنین الله اکبرمان
بین صدای مردم، گم شود.
و من با تمام وجودم
این رسم شیرین را دوست دارم
بلکه به آن تعلق دارم.

چهل ساله که پای انقلاب اسلامی ایران
برای رسیدن به تمدن نوین #اسلامی
و حقیقت کلمه ی توحید
فریادها
جان ها
مال ها
بذل شده.
چهل ساله که
سرزندگی
امید
و انگیزه ی رسیدن
مشق این قطره های نوره.

و من دوشادوش مردهایمان
یقینم را
به گوش آسمان می‌رسانم
که خداوند
بزرگتر است از هر اندیشه ای
و خداوند بزرگتر است از هر ابرقدرتی
و خداوند بزرگتر است از هر چه فکر کرده ای.

الله ا کبر
الله اکبر
الله اکبر


جمعه بود و ما
برای خرید
خیابان گردی می کردیم.
حوالی منزل یک شهید
که هردو میشناسیمش
و اول خریدمان
صحبت از ایشان شد.
اذان ظهر شده بود
خرید را رها کردیم.
مساجد بخاطر نماز جمعه،بسته بود
بی تاب شده بودم،
همسرم دلگرمم می‌کرد به اینکه نماز ظهر جمعه تا ساعتی هنوز اول وقت است
ولی بی تاب بودم
مسیرمان را کج کردیم سمت مسجد.
به امید اینکه باز باشد
به این فکر کردم که چطور نماز نخوانده برای زندگی ام خرید کنم
در فکر برکت بودم.
مسجد بسته بود.
خداوندا
اگر تا عصر مسجدها بسته باشد.
راهمان را دورتر کردیم و سمت مسجدی دیگر.
بسته بود.
اگر نمازمان قضا میشد؟؟
اگر تا غروب جایی پیدا نمیشد.

مسجد چند پله می‌خورد و بالا می‌رفت
ایستاده بودیم و دنبال چاره
یک نفر دیگر هم آمد
نگران پرسید
پس کجا نمازمان را بخوانیم؟
و رفت.
یک بانوی مسن
کنجی از سنگفرش ورودی مسجد،
بالای پله ها
نماز نشسته اش را می خواند.
من به همسر گفتم
می شود من هم بخوانم؟
وضو داشتم
مهر هم
همسرم جلوی من ایستاد
و من گوشه ای
پشت سرش
نماز ظهرم را خواندم.
بعد از نماز
آن خانم
پلاستیکی به من داد
و سجاده ی همسر شد.
و من چقدر
به وجد آمدم
وقتی تعجب رهگذران را
از نمازخواندن همسر
آنجا و آنطور
می دیدم.
دلم خواست مباهات کنم
بگویم
خدا برای من مهم است
خدا برای ما مهم است.
آری
ببینید
نمازها مهم است.
رکعت آخر همسر بود
خادم مسجد بیرون آمد
ما را دید
نماز عصرمان مانده بود
همسرم اذن ورود خواست
خادم کمی دو دل بود
گفت: گفته اند روز جمعه.
باشد.
بیاید داخل.»
در را گشود
همسرم را طبقه ی مردانه
و مرا به طبقه ی بالا راهنمایی کرد
اینکه چ شد مهم نیست
من در آنجا حس کردم
خدا
اختصاصا راهم داده
 به خانه ی خودش
به خلوتی
دلچسب.
بعد چای مان هم دادند.
و ما نشسته بودیم
از جمال این دعوت
سخن می گفتیم.
خادم ها مشغول زینت دادن مسجد بودند
برای میلاد حضرت زینب.س
بعد آن آقا
با یک جعبه ی کوچک شیرینی محمدی آمد و گفت
این پذیرایی امام صادق از شما.
مسجد صادقیه»
مایه ی آرامش مان شد چقدر.
بیرون که آمدیم
سخن از لذت این دعوت اختصاصی بود
و از لطف امام
هم نمازمان
و هم میزبانی.
به سر کوچه رسیدیم که همسر گفت
مروه!!!
اسم کوچه را ببین!
و کوچه،
کوچه ی خانه ی همان شهید بود.
*
می‌شود عاشق این خدا نشد؟




مهدیه
مهدیه ای که انقدر آرومه
سر صبحی با حرص می‌گفت اخه چرا بچه های فلان دانشکده انقدر اذیت میکنن مروه.!
دیر میان، دیر میرن. حرف گوش نمیدن.
من با محبت نگاهش می کردم.و اون با ناراحتی ادامه میداد.
بعد انگار یاد صحبت های اون روز خانم نوری افتاده باشه گفت: چقدر سختههه واقعا تحمل کردن این روحیه ها.
من لبخند رو هم چاشنی نگاهم کردم.
خودش ادامه داد:
ولی خب باید صبور بود دیگه.
فاطمه(یکی از سرگروه های دانشکده مذکور) دختر خوبیه.
وقتی از نزدیک باهاش حرف می‌زنی مهربونه ها، ولی واقعااا حرص میده یه وقت هایی.
اخه تشییع شهید؟؟؟؟
مگه ما دوست نداشتیم که بریم.
من تماس همسرم که سربازه رو از اون سر دنیا جواب ندادم بخاطر کلاس مون بخاطر تعهدم.ولی بعضی ها.
قربون صدقه ی تعهدپذیری اش رفتم و باز با لبخند منتظر شدم حرف بزنه برام.
گفت البته میدونی.
گاهی که فکر می‌کنم می‌بینم فاطمه هم حق داره خب.
پدر نداره.
این خودش خیلی مهمه.
کمکش کردم، گفتم: آره عزیزم. فرزند اوله، بار مسئولیت زیادی روی دوششه، برادر نداره، خب معلومه که مرد میشه، معلومه حساس میشه. و مهدیه ادامه داد اره دیگه بالاخره باید اینجور نیروها رو نگه داشت. صبر کرد.

و بعد در کنار هم سعی کردیم درکش کنیم.
درکش کنیم و بگذریم ازش.
بگذریم اگه حرفی زد اگه کوبید اگه کم صبر بود
خدا هم ما رو همینجوری می بینه ها.
هی درک مون میکنه هی خوبی هامون رو بزرگ می کنه. هی بهمون امید میده.
اگه خدا ما رو با معیارهای خودش بسنجه که. هیچییی

رحمت خدا بر کسی که یه بار منو با خاک یکی کرد و گفت چرا شرایط آدم ها رو نمی بینی؟ خدا اینجوری باهات رفتار کرده؟ خدا بیش از توانت ازت خواسته؟ رحم کن. رحیم باش. ستار باش. عفوپذیر باش. بزرررگ شو!


**

یه مدت مدیدی ننوشتم.
دومین مسئله ای که اون روزا نگرانش بودم و گفتم برام دعا کنید
با کلی دغدغه و نگرانی به سلاامت سپری شد.
اردوی مشهد.
ولی به جرئت براتون بگم
یه روز که خیلی فشار زیاد شد
که ترسیدم از اردو بُردن
که شیطون برای تک تک بخش های اردو نگرانم کرده بود
که هی می‌گفت سخته سخته سخته نمیشه نمیتونی اصلا نرو نبر فرار کن و.
به خودم اومدم گفتم مروه!!!
اردوی مشهده ها!!!
فاطمیه است ها!!!
اصلا مگه تو قراره ببری تو مگه کاره ای هستی که حالا بخاطر ضعف تو اردو بخواد طوری اش بشه.
اصلا مگه کار خدا لنگ توئه.!!!
نرو، نَبَر.
خودت محروم میشی فقط!!
بابا جرئت بده به خودت!
و بعد.
همون موقع که احساس می‌کردم هیچکس نمیتونه حالمو خوب کنه
حتی خودم
دو رکعت نماز خوندم
در حالی که زیر بار روانی منفی ای که شیطان و نفسم درست کرده بودن داشتم له می‌شدم.و حتی توان توجه به معنویات رو نداشتم،
توی قنوت نماز دورکعتی ام،
گفتم:
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سر المستودع فیها بعدد ما أحاط به علمک.همین.

و سپردم.

 بعد
دیگه هر وقت بچه ها اومدن پی وی
ترسشون، نگرانی شون، دغدغه شون رو گفتن
گفتم:
بچه ها، اردو نذر حضرت زهراست.
من دیگه ترسی ندارم.
و همون هم شد
همه چیز فوووق تصورم خوب پیش رفت:))
راستی.
میدونی سر نماز به چی فکر کردم؟
به اینکه ببین اصلا تمااام دنیا به کنار
هزارتا مثل این دغدغه میاد و میره. چقدر جای شکررررر داره همین که من به یه جایی رسیده حالم که توفیق شده اینطوری از ته دللللل و عمییییقا صداتون کنم
خیلی لذت بخشه ها.
خیلی
من هنوز لذت اون یازهرای سه سال پیشم رو که تو اووج سختی گفتم، میچشم:)
لذت به یاد اومدن اون تیکه از نوحه ی بی بیِ بی حرم که می‌گفت
تو قلبم حرم داری»
*
فاطمیه
اول سال مونه انگار
همه چیز از حضرت زهراس شروع میشه.
من زندگی معنویم رو، تعهداتم رو، حساب کشیدن هام رو، از فاطمیه شروع میکنم
فاطمیه
اولین محک ولایت پذیری
اولین سکوی بندگی
*

جدا به یاد همه بودم، مشهد
قبول باشه عزاداری های شما.
چقدر هم که وبلاگ به روز شده ی نخونده دارم:)
و حتی نظراتی که هنووووز جواب ندادم.
عفو کنید


فدوی طوقان
شاعر مقاومت فلسطین
که بخاطر اشعار ی، تابعیت فلسطینی ازش سلب شده.
شعر زیبایی در توصیف این آوارگی و انتظارش پشت مرزها داره.
یک طرف جمعیت منتظربرای ورود به فلسطین یک طرف صهیونیست غاصب.
یکی از زیباترین بخش های شعرش رو مینویسم
رنج و عشق و میهن دوستی و امید و حسرت رو با هم داره.

کفانی اظل بحضنها.

رهایم کنید تا در آغوش سرزمینم بمانم.

کفانی أموت علی أرضها

بگذارید بر خاک سرزمینم بمیرم

و أدفن فیها

و در آن دفن شوم

و تحت ثراها أذوب و أفنی

و زیر خاک آن ، ذوب و نابود شوم

و أبعث عشبا علی أرضها

و بصورت گیاهی بر زمین آن برویم

و أبعث زهره

و شکوفه ی آن(گیاه) گردم.

تعیث بها کف طفلٍ نمْته بلادی

تا در دست کودکی که سرزمینم او را پرورانده، لِه شوم.

کفانی اظل بحضن بلادی

بگذارید در  آغوش سرزمینم بمانم

ترابا

و عشبا

و زهره.

خاکی ، گیاهی یا شکوفه ی آن.

یعنی فقط بذارید من اونجا باشم
هر چی بودم بودم
اصلا میخوام اونجا بمیرم
میخوام فدای یه لحظه شادی کودکان سرزمینم بشم.
رهام کنید.

:(




یه امام رضایی هست
ظاهرا یه گوشه ی نقشه ی ایران
حرم و بارگاهشه
ولی خیلی زنده است
خیلی همه جا هست
قربونش بشم الهی. :)

رفته بودم تو کانال شخصیم بنویسم، دیدم نوشته ی قبلیم اینه که کلی به امام گفتم من استرس دارم
من تو این زمینه این زمینه این زمینه به کمک نیاز دارم.

وقتی خوندم متنم رو
مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد
که تو همه این زمینه ها آقا برام کسیو فرستاده
و راهنماییم کرده.

چجوری از خجالتت دربیام آخه من؟
فدای رأفتت

من هنوزم کلی کمک میخوام ها. :)

*
شعری که تو عنوان نوشتم شنیدین؟ خیلی لطیف و دوست داشتنیه.



امروز داشتم مطلب بعدی سفرنامه ی اربعین رو می نوشتم.
توی مترو.تموم نشد. خواستم خونه که رسیدم وقت بذارم
ولی دیدم انصااافا نمیشه.
نمیرسم.
یه جوری این ده پونزده روز برام مهمه و باید جدی وقت بذارم که نگو.
خودم دوست ندارم فاصله‌ی بین مطالب سفرنامه زیاد بشه ولی اولویتِ خدا چیز دیگریه. نامردیه اگه کاری که خودم دوست دارم رو انجام بدم. (امیدوارم مردونگی به خرج بدم.)

اگه لطف کنید سفارش ما رو پیش خدا بکنید، ان شاالله به سلامت سپری بشه این چندتا موضوعی که مشغولشم، ممنون میشم. و جبران میکنم ان شاالله یه جایی،یه جوری.

این حدیث هم برای اینکه دست خالی تشریف نبرید.






غروب رسیدیم موکبی که دوستم خادم بود،گفتم من چند دقیقه برم دوستم رو ببینم و برگردم.
پدرم گفتن پس ما زیر این تابلو ایستادیم.
رفتم و دوستم رو دیدم و ده دقیقه ای برگشتم سریع خودم رو رسوندم به تابلو که برای نماز مغرب و جای خواب پیدا کردن دیر نشه.
ولی خانواده نبودن.گفتم خب شاید همین حوالی دارن چایی میخورن.
پنج دقیقه.ده دقیقه.پانزده دقیقه
نه،
 نیستن انگار.
هوا داشت تاریک می‌شد.
دستم رو بردم بالا،
رفتم رو بلندی،
 هر چی چشم چرخوندم.
نبودن انگار.
مگه میشه یه ویلچر با دوتا آدمو نتونم ببینم.
نیم ساعتی شده بود که از پیش دوستم برگشته بودم، نزدیک اذان هم شده بود، دیگه داشت دیر می‌شد.
به سرم زد برم سر عمودی که از هم جدا شدیم شاید دیدن نیومدم، رفتن اونجا.
بدو بدو خودمو رسوندم به عمود،
ولی کسی نبود
صدای اذان مغرب از موکب های مسیر پخش شد.
داشتم به مامان اینا فکر میکردم که الان منتظرن، ولی کجا؟
به اینکه بابا گفت امشب دیر نشه.
و همینطوری که فکر می‌کردم و برمیگشتم سمت قرارمون، تو مسیریه تابلوی کوچیک دیدم که عکس دوتا شهید عراقی روش بود
نگاهم زوم شد روی شهیدی که سمت چپ بود،یه اسم جالبی داشتن که یادم نیست الان، با ناراحتی گفتم مگه شما زنده نیستین، پیدام کن دیگه،دیر شد.
بعد دوباره رفتم سر قرار، زیر تابلویی که ایستاده بودم.
یه خرده ایستادم دیدم داداشم همونجور که دستش بالاست و چشماش می چرخه دنبالم، داره این سمتی میاد. خیلی خوشحال شدم، رفتم سریع سمتش.
گفتم کجا بودین؟ من خیلی وقته اومدم.
گفت قرارمون اینجا نبود که، و همونطور که با سرعت منو می برد سمت موکبی که برای نماز پیدا کرده بود، گفت ما اینجا بودیم،
زیر این یکی تابلو.
و تابلو،
همون عکسِ شهید عراقی بود
حس کردم لبخندش،
داره ذوبم می کنه.
*

پی نوشت: این نوشته در بخش ادامه ی مطلبِ قسمت پنجم سفرنامه هم ارسال شد.
یه جوری تا اینجا دقیق نوشتم که حالا دلم نمیاد بقیه رو سرسری رد بشم:) ولی از اونجایی که تازه تا روز دوم پیاده روی نوشتم و حالا موونده روز آخرش و کربلا و یه نوشته ی تو راه برگشتم، انگار تا عید مشغولم:)
فقط الان یادم رفته شب دوم کجا موندیم، دیگه خدا بقیشو بخیر کنه:))


حالا کلا تا اینجا نظری دارید به سفرنامه ها؟ اونهایی که مطالعه کردند.




این یک متن چندبخشی خواهد بود.

قرار بود بعد مدتها ببینمش.
از اربعین که اتفاقی دیدمش، بارها قرار گذاشتیم ولی نشد.
خونه شون رو باز آوردن نزدیک ما.
همون دوستمو میگم که دنیا رو خیلی راحت می‌گیره.
پنجشنبه بنا بود چندساعتی تو خونه شون ببینمش
قرار بود برم اسباب کشی کمکش، نشده بود.
حالا بازم دیدارمون خورده بود به وقتی که من به هم صحبتی با #فاطمه ام، محتاج بودم.
پنجشنبه مهمان آمد.
یک ساعتی میان مهمانداری فرصت کردم بروم و تا استراحت مهمان ها تمام نشده برگردم.
رفتم، دیدمش. حرف زدم، حرف زدیم.
رفته بودم که بپرسم خبری شده یا نه؟
که همان اول فهمیدم، خبر، آنهم چه خبرهایی.
فاطمه ی کوچک ما
مادر شده.
مادری کم سن و سال.
اما بزرگ
مثل همیشه اش بزرگ
آخر تمام حرف هایمان، و تمام نگاه هایم به آن خانه ی ساده که سراسر درس بود، گفتم اگه بدونی فلان برنامه چه سخت پیش رفت، یعنی فقط سپردمش امام رضا که پیش رفت.
یک جمله گفت و زد به مرکز تمام غصه های بیهوده ام:
اشکال تو این بود که همه ی برنامه ها را نسپردی.
*
صبح زود، مریم زنگ زد
از دغدغه هایش بود که آن موقع روز با حرارت و هیجان برایم میگفت.
و گفت چندروز پیش یک نفر را در مترو دیدم که گفته دیگر نمی‌شود ازدواج کرد و با این قیمت ها کجا برویم و چه کنیم و چه و چه.
مریم مشاور خانواده است
به راحتی نمیتواند ساکت باشد
گفته بود آنقدرها هم خفن نیست، می‌شود ساده تر گرفت
و چندین مثال زد، گفته بود فلان رفیقم عروسی اش را آنطور گرفت، فلان رفیقم انگشترش را نقره گرفت هیچکس هم نفهمید. و چندین مثال ناب دیگر زده بود.
و بعد به من از اشتباه دختران مذهبی گفت و گفت میدونی همسر شهید سیاهکالی ماشین رخت شویی جهازش تو خونه کوچیک شون جا نشده و تا مدتی با دست لباس میشسته؟
حرص میخورد و می‌گفت ما مثل ایشون هستیم که توقع داریم همسرمون مثل شهید باشه؟؟
*
برمیگردم به فاطمه
احساس دین میکنم از فاطمه های اطرافم بنویسم.
من همیشه دیده بودم که نگرانی های عادی من از چی بپوشم و چی بخورم برای فاطمه پوچ است.
نهی ام نمی‌کرد اما همین که می‌دیدم بی تفاوت به دغدغه هایم گوش میدهد فقط، خودم می‌فهمیدم که ارزشی ندارند.
متاهل که شد
با همه ی شناختم به فاطمه
از خانه اش تعجب کردم
ساده ی ساده ی ساده.
بدون مبل و تخت و بوفه
بدون ظرف های لوکس
یک زندگی خیلی عادی
اما سرشار از معنویت
همسرش هم
یک پسر جوان که دارایی مالی اش کم بوده و توکلش زیاد.
من از ازدواجی در سال 1396 صحبت می‌کنم.
یک زوج با سطح اقتصادی خیلی خیلی معمولی
با حقوق 900 هزارتومن
هر دو دانشجو.
و با خودم فکر می‌کنم
مگر چه می‌خواهد انسان از دنیا.؟
فاطمه مهم و اهم را فهمیده
که نیمی از دینش را
در همین خانه و با همین حقوق کم
خریده است.
معامله
معامله ی پرسودی است.
*
بازمیگردم به همسر شهید سیاهکالی.
هنوز هم کتاب یادت باشد را نخوانده ام
اما یادم باشد حتما
وقتی که خواندم
خودم را به همسر شهید نزدیک کنم
یا حداقل
خجالت بکشم از خودم
توقع هایم
و عرف های بیهوده ای که نشکسته ام هنوز.
*
فردا وفات حضرت ام البنینه
یک شخصیت متعالی
که با همین جهار جمله اطلاعاتی که از ایشون داریم، مشخص میشه ولیّ شناس خوبی بوده.
چه به حق این روز رو
روز تکریم مادران و همسران شهدا نامگذاری کردند.


ساعت 20:49 ، 12 اسفند 97
از الان تا سی دقیقه فرصت دارم بنویسم و نوشتن یعنی خلوت با خودم.
ساعت 7:08 ایستگاه دروازه دولت، راضیه گفت دارم می میرم دیگه از کم خوابی کم خوری و کار زیاد
با لبخند می‌گفت و لذتی حاصل از کار مفید کردن
ولی واقعا هم خسته بود
اخلاص این دختر مثال زدنیه.
صرفا از این جهت می‌گفت که باهاش حرف بزنم و میدونستم که پیش هر کسی اینها رو نمیگه
پس حرفمو شروع کردم
وقتی که ایستادیم
چشم در چشمش نگاه کردم،
گفتم آره سخته
واقعا سخته
دغدغه داری مسوولیت داری، تمام بار اردو رو داری روی شونه هات حس می‌کنی
بهش این حس رو دادم که میفهممش. و اونم ادامه داد:
ارهههه
اینکه من تصمیم گیرنده ام
اینکه یه اشتباه من می‌تونه 160 نفر آدمو بهم بریزه
اینکه بار تمام اردوی پنج روزه روی دوش منه
و من گفتم اره، راست میگی
همدلی کردم.
و راضیه باز گفت.
و من شنیدم.
بعد که یکم هیجانش تخلیه شد، دستش رو گرفتم و گفتم
ببین رفیق
همه ی اینها هست، سختی اش، مسئولیتش. و بعد شروع کردم از همه ی ریز و درشت سفر گفتن.
بعد خدا حرفی که باید یکی به خودم میزد رو گذاشت تو دهن من که برای آروم کردن راضیه بگم
گفتم ببین وقتی من خواستم فلان کار رو قبول کنم، مثل تو بودم، گفتم نمیتونم نمیشه بزرگه من میترسم من نمیکشم
گفتم اصلا یه جایی تو سفر هست تو فکر میکنی دیگه تموم شدی
دیگه نمیکشی دیگه واقعا از توانت خارجه.
ولی
همه اینها میگذره، با همه ی بد و خوبش
ممکنه وقتی میگذره و برمیگردی عملکردت رو بررسی کنی، ببینی اووه چقد غلط، جقدر میتونست بهتر باشه، چقدر میشد بیشتر استفاده کرد و غیره
ولی.
مهم اینه راضیه
وقتی این سفر تموم شد، وقتی گذشت و رفت.
میفهمی که چقدررررر بزرگ شدی
خودت
بچه ها.
و تو یه کوه تجربه ای حالا
*
بخش دوم
چند روز پیش خودم دچار همین حس و حال بودم.
دقیقا مثل مشهد
به جایی رسیده بودم که منِ عاشق راهیان وقتی به راهیان فکر می‌کردم از حجم استرس و ترسی که احساس می‌کردم دلم میخواست بزنم زیر میز و از مسئولیتم فرار کنم و ب.

اینجای متن، گوشیم زنگ خورد و ساعت 21:21 دقیقه تماسم تموم شد
یعنی درست نیم ساعت!
پس من برم شام و پیش خانواده تا بعد
*
ساعت 22:08
ده دقیقه فقط زمان میذارم متنمو تموم کنم.
اره داشتم فرار می‌کردم، داشتم صورت مساله پاک می کردم.
ولی پیرو شعار شهید حسن باقری، که خیلی وقته ضمیمه ی تصویری وبلاگم شده، به خودم جرئت دادم و آیه ی فاستقِم کما اُمِرت رو بیاد آوردم که نترسم و جا نزنم و ایمان بیارم به خدایی که هست.

حالا
دارم می بینم که چقدر فرق کردم
حرفی که شاید قبلا روم نمیشده بزنم حالا میزنم
جلسه ای که روم نمیشده شرکت کنم، حالا به راحتی میرم.
خیلی، همه چیز ، خیلی فرق کرده:)
و اینها همه حاصل لطف خدا بوده و جرئت به خود دادن و استقامت کردن.

استقامت
چقدر کیف می‌کنم آیات استقامت رو میخونم
من عاشق اینم که هیچوقت از رو نرم.

/از همان که رسد درد، همانجاست دوا/
*
گاهی از وبلاگم خسته می‌شدم
یا حس میکردم تو فضای نویسندگی مجازیم اشتباه زیاد داشتم
بارها و بارها و بارها به حذفش فکر کردم
گاهی حس کردم دیگه نمیتونم نگهش دارم، دیگه نمیتونم براش وقت بذارم، اصلا میخوام کوچ کنم برم یه جای دیگه
ولی این روحیه ی خودمو دوست دارم
که خیلی سخت حاضر میشم کلا رها کنم و برم
خیلی به ذهنم میرسه ولی آخرش احساساتمو قانع می‌کنم به اینکه فرار نکنه، بمونه و تغییر بده، بمونه و درست کنه.
مخصوصا که رفتار ما توی فضای مجازی می‌تونه عادتی بشه برای زندگی عادی مون
اگه من تو این فضا که به راحتی میشه حذف کرد و صورت مساله پاک کرد و از نوی نو شروع کرد، به نفسم این اجازه رو بدم، معلوم نیست  چقدر بتونم کنترلش کنم که این  روحیه رو به فضای حقیقی کشیده نشه.
*
پویش موثرترین وبلاگها تو ذهنم هست
و خوشحالم که اون پست ثابت در وبلاگ جناب ن.ا» ایجاد شد که بعدا بشه مطلب همه ی افرادی که تو این زمینه نوشتن رو پیدا کرد
ان شاالله که منم خودمو میرسونم:)
22:24 شد!
یاعلی




قطار تهران اندیمشک.
از واگن خودمون شروع کردم دونه دونه کوپه ها رو سر زدن.
کوپه اول واگن چهار
در زدم و دیدم به بهههه!
هشت نه نفر از کادر اردو دور هم جمعن و میگن و میخندن
یه سلام گررررم کشدار و هماهنگ از جانب بچه ها و من.
بعدم شروع کردن دست زدن که به به عروس مون اومد :)
و بعدش شروع کردن شعر خوندن و شلوغ کردن :)
کلی دور هم شادی کردیم و خندیدیم. و گفتم اماان از دست شماها
اگرچه من هی ذهنم درگیر این بود که اولین کوپه ایم و بغل مسئول واگنیم.ولی سعی کردم زیاد حساس نشم و طبیعی بدونم شادی بچه ها رو.
همین که از کوپه اومدم بیرون، یه آقای میانسالی تو راهرو رد شد، ازم پرسید: شما همتون بسیجی اید؟؟
واهاییی.
دوباره در کوپه بچه ها خودمونو باز کردم گفتم بچه هااااا :)
حیثیت مون رفت:))))
بچه ها هم که عااالی
بدون اینکه ذره ای به روی خودشون بیارن،
سریع کانال رو تغییر دادن و دسته جمعی و همراه با ی شروع کردن به خوندن مداحی میثم مطیعی:
در راه رهبرم، از جانم بگذرم :))





سلام
ناظر به دعوت جناب ن.ا» در وبلاگ نون و القلم و ما یسطرون» که طرح بسیار جالبی را کلید زدند و دوستان دیگری که بنده رو دعوت کردند، بسم الله.

همین ابتدا عرض کنم تعداد وبلاگهایی که بنده میخونم نسبتا کم هست اما بنظرم بسیار ارزشمندند.

دو معیار اصلی این پویش محتوای مفید و اثرگذاری روی مخاطب(تعامل با مخاطب) بوده.
بر این اساس، از نظر بنده بهترین وبلاگ ها به شرح زیر است: (ترتیب وبلاگها از قاعده خاصی پیروی نمی‌کند)

پیشاپیش بابت دیرشدن انتشار مطلب عذر میخوام منتظر بودم بتونم با سیستم بیام که لینک هم بذارم ولی هنوزم نشده، گفتم فعلا تا بازه ی پویش تموم نشده مطلبم رو منتشر کنم تا بعد لینک وبلاگها رو بذارم.

 1. بازتاب نفس صبحدمان
یک وبلاگ صمیمی، پندآموز که آرامش بخشه
نویسنده خیلی باشخصیت برای همه نظرات ارزش قائله و برای پاسخ نوشتن وقت میگذاره.
 خیلی وقت ها نوع نگاه نویسنده به موضوعات ساده برای مخاطب بسیار اثرگذاره.
از طرفی خود من از شخصیت نویسنده اثر پذیرفتم. از نظم و برنامه ریزی شون، پشتکارشون، و اینکه در چند زمینه فعالیت موفق دارند.
این اثر در استمرار ارتباطم با ایشون حاصل شده.

2. وبلاگ جناب ن.ا
و نه فقط وبلاگ شون
که شخصیت باثباتی که دارن باعث شدت هر جا و هر زمان که نوشتند، یه روح کلی بر نوشته هاشون حاکم باشه. توجه ایشون بر احوال خودشون و مراقبه هاشون و اهمیت زیادی که برای مخاطب قائلند، سطح اثرگذاری مطالبشون رو ارتقا داده.
ایشون رو چندین ساله که میخونم و به جرئت از موثرترین شخصیت های وبلاگی بر بنده بودن.
گاهی مطالب شون رو بارها خوندم و فکر کردم تا نهادینه بشه یا هضم بشه، بعدا متوجه شدم که فلان رفتارم بعد خوندن فلان مطلب تغییر کرده.
یعنی کلا وبلاگ ایشون رو برای فکر کردن و عمیق شدن میخونم.

3. سیب زمینی
روح حاکم بر این وبلاگ روح یک نویسنده ی هنرمند انقلابیه.
انگار که سینماست، یا استادیوم تصویر برداری، یا یه دوربین فیلمبرداری.
با یک نگاه خریدارانه به موضوعات انقلابی، از شهدای خود ما تا عزیزان یمن و سوریه.
اگه خواستید ارزش هامون رو به تعبیر هنری قشنگی بخونید حتما به اینجا سر بزنید
البته دیر به دیر مطلب میذارن و مطالب شون خیلی جای بحث و گفتگو نداره.
اما بنظرم میتونن تحت لوای این پویش مطرح بشن.
گاهی هم مخاطب رو به نویسندگی دعوت می‌کنن.

4. همنفس طلبه
یک بانوی مشاور
که پست هاشون سوژه های مفید اطراف شونه
با یه سبک داستانی نقل میکنند
نظرات هم درباره تمااام مسائل مشاوره ای هست
شاید ایشون بیشتر مشاورن تا وبلاگ نویس.
ولی بازم بنظرم مشمول این پویش میشن.

5. فیشنگار
وبلاگ ایشون از اون دست وبلاگ هاییه که بارها رفتم که پیگیرانه بخونم، ولی باز دووم نیاوردم!
از بس که بحث و گفتگو جریان داره.
میشه گفت یه شبکه مجازیه که هر کسی با هر دیدگاهی میاد و صحبت می‌کنه.
برخورد خودشون در تعامل با انواع افکار مختلف، خیلی سالم و قابل تحسینه.
تا جایی که بنده میدونم محتوای وبلاگ از نظم خاصی پیروی نمیکنه و چکیده ای از همه ی خوانده ها شنیده ها و زندگی نویسنده است که وما مطابق اعتقادات شون نیست.
جایی برای گفتگوی سالم و دقیق و علمیه. و قطعا اثرگذاری خاص خودش رو داره.

6. باغچه پیچک
یک بانو، همسر و مادر
نوشته های این وبلاگ خیلی خیلی ساده ان
یعنی شاید هیچ نکته ی خیلی خاصی در دل مطالب نباشه.
اما اون چیزی که بنظرم این نوشته ها رو اثرگذار کرده، دغدغه مندی شخص نویسنده است.
خوندن وبلاگ ایشون نیاز به دقت یا صرف وقت و دقت زیادی نداره.
ایشون خیلی راحت حرف شون رو بیان میکنن و بنظرم چیزی که در اثرگذاری این نقش داشته نحوه تعامل ایشون با مخاطبه
بنظرم ایشون وبلاگ و مخاطب هاش رو جدی میگیرن، هر نظری رو با دقت میخونن و جواب میدن. و این گفتگو و شخصیت خود نویسنده حداقل برای خانم ها خیلی مفیده.
ایشون دغدغه ی زندگی مومنانه رو دارن، همین دغدغه تو تمام مطالب شون، مخاطب رو درگیر میکنه.

7. خانم لوسی می در وبلاگ ماجراهای من و خودم
هم همچین شخصیتی هستند
یک بانوی دغدغه مند که خیلی ساده و روون از زندگی شون و عقایدشون مینویسن.
و برای مخاطب وقت میگذارن.
البته خیلی وقت نیست که ایشون رو میخونم. ولی مشخصا از اون دست آدم هایی هستن که خوب فکر میکنن و با خودشون صادقن

8. و اما یه وبلاگ خیلی مفید
همسر بهشتی»
ایشون خیلی کم می‌نویسن ولی خیلی مفید مینویسن.
نظرات بلندبالای زیر پست هاشون و پاسخ های طولانی ایشون، می‌تونه برای خانم های خونه خیلی مفید و قابل تامل باشه.
و شاید برای آقایون هم، نمیدونم!


برای دعوت کردن بقیه دوستان هم که عملا هیچ فرصتی نیست. :)
خودم رو رسوندم به زور:)


هیچ ندارم که به نامت کنم
آمده ام تا که سلامت کنم.

آقا سلام
سلام آقا
سلام آقای خوبی

خوشبختی یعنی
بری دیدن امام رضا
خوشبختی همینه همین.
حس بودن کنار مولا
*
برای مخاطب:
سلام
سال نوتون مبارک
دعاگو هستم ولی.
بشنوید تا بیاید خودتون
حیفمچ اومد اول سالی مهمون امام رضا نشید.

1.




2.




(و این دومی که شعری شادی بخش افتخار آمیزه رو مازندرانی هاش بهتر متوجه میشن.
فقط اینکه بدونید دور یعنی قربونش برم.)



توفیقی شد امشب یادم افتاد است، یه صوت و دیدم چقدررر دلتنگم.
دلمو فرستادم پیش آقا. یاد اون لحظه ی آخر، وداع جانگدازم، اربعین امسال،
کربلا شلوغ بود
قرار بود نماز مغرب و عشا رو بخونیم و زود بریم.
من به ارباب گفته بودم که همین که پیشتم عالیه
که فدا یه غبار معلق حرمت نتونستم شش گوشه ات رو ببینم
ولی.
ارباب شرمنده ی نوکر نمی مونه که.
پشت ویلچر مادر ایستاده بودم، کنار کفشداری
زائرای پاکستانی و ایرانی و هندو رو با لذت نگاه می‌کردم و توی دلم قربون اربابم می‌رفتم که شده مرکز وحدت قلوب
که شده قطب نمای عاشقان
غرق نور و غرق لذت و اشک ها به روی صورتم، رنگین کمان شوق بود.
منتظر بودیم برادرها بیان و قبل از شلوغ شدن بریم که بریم
رقیه گفت از اینجا ضریح معلومه میخوای بری خداحافظی کنی؟
دلم ریخت
زانوهام قوت گرفت
قلبم به تاپ و توپ افتاد
انگار که آقام امام حسین آغوش باز کرده باشه
و چطور برای شما بگم که چطوری رفتم سمت ضریح
که توی اون تصویر تارم از اون فضای نورانی
توی همون ده دقیقه خلوت
از پشت اون پارچه ی مشکی روبندم
چه لذتی
چه آرامشی
چه عشقی، با جان من آمیخته شد.
اون شلوغی دور حسین فاطمه
چه آتشی درون من روشن کرد
آخ الهی که روزی تک تکتون.
راستی
گفتم دلم خیلی براشون تنگ شده؟
گفتم دلم پر می‌کشه یه بار دیگه گنبد مولا رو ببینم؟
گفتم نیاز دارم تطهیر بشم؟
گفتم دلم هوای سختی های اربعین کرده؟
گفتم بهتون؟
**
می‌گفت، می‌دونی حکمت اربعین چیه؟
گفتم چی؟
گفت اینکه با تمام جانت بچشی ان بعد العسر یسرا.
بعد تمام سختی های طول راه، به چنان آرامشی میرسی که اصلا همه چیز یادت میره. همه چیز.
می‌گفت، هر چقدر خسته بشی، وقتی به آقا برسی، دیگه تمومه.تموم.
**
ارباب
العطش قد هلکنی.
من بی تابم
**
راستی، شما می دونستید زاهدان، مرکز استان سیستان بلوچستان، گازکشی نداره؟
و چقدررر محرومه این استان.!
من نمیدونستم
مثل خیلی از محرومیت های دیگه که نمیدونم و درکم پایین می‌مونه و فکر میکنم مشکلات خودم بدترین مصیبت عالمه!
راستی حال تون خوبه آیا؟ گرفتار سیل و بلایی نشدید؟؟

مسافت زیادی رو پیاده رفته بود
تا مدینه.
پاهاش تاول زده بود.
خونی بود.
رفته بود امام زمانش رو ببینه.
امامِ باقر رو.
وقتی رسید به حضرت فرمود: هیچی باعث نشده من اینهمه راه رو پیاده تا اینجا بیام، جز محبتم به شما.
آقا جواب داده بود:
هلِ الدینُ الا الحبّ؟
دین چیزی غیر از این محبته؟
**
استاد می‌گفت
برای هر عملی
شوق لازمه
یعنی برای هر فعلی
میلی در انسان هست.
میل های تو به چه سمت و سوئیه؟
طلبِ وجود تو چیه؟
**
به هر چیزی محبت داشته باشی ازش کوچیکتر میشی.
**
من بیچاره ی این حدیث شدم
مگه دین غیر همین محبته؟

محبته که به اعمال جهت میده
تو بر اساس میل و شوق درونته که راهت رو انتخاب میکنی
قلب رو دست کم نگیرید
**
این حدیث برای من که مدتها پر از سوال بودم
که کتاب مجموعه روایی آیین محبت رو خوندم و به منظومه فکری اسلام تو این زمینه کلی فکر کردم
که با چالش های روحی زیادی توی این موضوع درگیر بودم
خیییلی حرف داره.
یه جوری که وقتی دوباره امروز از زبون آقای عالی شنیدمش
میخکوب شدم.
**
راستی
یاد این فراز میفتم:
إنی سلم لمن سالمکم
و ولی لمن والاکم.
اخ
که محور محبت هات اگه بشه حسین.
اگه بشه امام.
اونوقت همه صدای درونت میشه اللهم اجعل محیای محیا.
محمد و آل محمد
بعد دیگه همه عشقت اینه که
همراه اونهایی باشی که الذین بذلوا مهجهم دون الحسین.علیه السلام.
همراه اونهایی که قلب شون رو، هدیه ی حسین کردند.
یعنی راس محبت هاشون امام زمان شد
یعنی اولین عشق قلب شون
اون میل اصلی شون
اون طلب وجودشون
بدون یک ذره تردید
شد حسین


سلام

عیدتون مبارک

مدتی رو
شاید تا آخر ماه رمضان
شاید هم کمتر
نیاز دارم به اینکه دور و برم رو خلوت کنم.
جاهایی که میتونم رو.
مثلا وبلاگ.
با اینکه اینجا خیلی هم شلوغ نیست
ولی دلم میخواد اگه قراره مدتی نباشم، بهتون خبر بدم.

تو این دو سه ماه اتفاقات جالبی برام افتاد
و افکار جالبی توی سرم اومد
مهمترین مطلبی که قصد دارم براتون بنویسم، یه حرفیه که همون ماه اول بعد ازدواجم بهش رسیده بودم، ولی صبر کردم تا خوب پرداخته بشه.
مطلبی درمورد : عشق طولی»

خلاصه که مدت یک ماهه ای نمیام اینجا.
نوشته های ناب تون هم نخونده می مونه.
*
افطاری دادن ماه رمضان، خیلیی ثواب داره.
اگه نشد جایی چیزی پخش کنید، ولو خیییلی ساده
حتما حتما توی خونه ی خودتون هم که سفره می اندازید و برای آوردن غذاها پیش قدم میشید، با نیت این کار رو کنید.

خیلی التماس دعا.
( من بعید میدونم اهل رفتن و دیگه نیومدن باشم
افت و خیز دارم ولی.)



معمولا تو مراسم ها، مسجدها و حتی جمع های فامیلی، خیلی ذهنم مشغول بچه ها میشه.

رفتارهاشون، نگاه هاشون، حرف هاشون، تربیت هاشون.

امشب هم سه تا مادر جلوم بودن با پنج شش فرزند.

سه تا دختر 4، 5 ساله ای که جلوم بازی میکردن سوژه ی افکارم بودن.

هم جوشن می‌خوندم، هم متوجه اینها بودم.

دو سه تا حرف میزنم فقط

یک اینکه مادرهایی که انتظار دارن بچه شون مثل یه آدم بزرگ ساکت و بی سرگرمی بشینه کنارشون فکرشون خیلی باطله.

و مادرهای هوشمند اونهایی هستن که میدونن بازی کردن برای کودک مثل نفس کشیدنه و بچه ای که بازی نکنه زنده نیست.

پس اینجور وقت ها، انواع سرگرمی های کم صدا رو برای بچه ها میارن و البته خیلی مهربانانه توجیهش میکنند که آرومتر بازی کنه و حتی راه حل بهش بدن، متوجهش کنن که تو مهمونی های خانوادگی میتونه پر سر صداتر بازی کنه تو هیئت ارومتر

مثل نقاشی کشیدن و خیلی چیزهای دیگه که زیاد دیدم تو مادرهای هوشمند.

یه حرف دیگه، بچه ممکنه چندین ساعت یکجا بشینه گرسنه هم بشه

مادر مومن بنظرم باید خوراکی ای برای بچه درنظر بگیره که هم نیازش رفع بشه هم اگه دوتا بچه دیگه اونجا بودن و نداشتن، بشه بهشون داد.

بچه رو هم پیشتر نسبت به این مسئله توجیه کرده باشه.

چون گاهی مادرهای عزیز برای اینکه بچه رو آروم کنن خوراکی های لذیذ و خاص و نوبرانه(!) میارن هیئت،ولی خب بچه های دیگه هم هستن، این تربیت رو خوبه که تو دل بچه اش بذاره، هر چیزی رو نمیشه جلوی دیگران خورد.و اصلا بدونه که نباید خودخواه باشه.

این تربیت هم من خداروشکر زیاد دیدم البته.


یه حرف دیگه، انصافا

خانم هایی که بچه ندارید

خانم هایی که پیر هستن حالا درک می‌کنیم، دیگه صبر ندارن، ولی شماها که خودتون یه روزی یا مادر بودید یا مادر میشید، یه کاری نکنیم با بی صبری هامون، با تذکر دادن هامون، با خودخواهی هامون، این مادرها که بچه کوچیک دارن خونه نشین بشن بالکل!

من گاهی به این فکر می‌کنم که آدم اگه بچه ی کم صبر داشته باشه

یا اگه قرار باشه تو هیئت و مراسمات جمعی هزاربار تذکر بشنوه بخاطر بچه اش که مثلا سهوا پاش خورده به کسی، چقدر دلش میشکنه.

یک مسئله ی دوطرفه است، هم مادرها تربیت اجتماعی به بچه ها یاد بدن، و هم ماها یکم صبور بشیم. همدیگرو کمک کنیم.

 گاهی اینجور نگاه کنیم که این بچه ها، خیر و برکتن، من با صبرم، با گذشتم، دارم به رشد جمعیت جامعه ی شیعه کمک میکنم.

یعنی یک کار بزرگ.

همین

یاعلی

*

متن مربوط به شب نوزدهم


حس می‌کنم جوشن کبیر که میخونی، داری به همه ی دنیا

به همه رنج ها

به همه اونها که دوست دارن تو رو ضعیف ببینن

میگی بیین

من همچین خدایی دارم ها

ببین چه خداییه.

ببین.

مثل بچه ی کوچیکی که وقتی میترسه، وقتی تنها میشه،وقتی غریب می‌مونه،وقتی اذیتش میکنن و کاری ازش برنمیاد

درباره قوت و توان خانوادش میگه

و میره بزرگترش رو میاره.

**

آخه با کدوم اسمت بخونمتخدااایی ک دور افتاده بودم ازت

خدا

چقدر شد که به تو نیاز داشتم و رفتم سراغ چیزهای دیگه، ولی سیر نشدم،خدا، تشنگی وجود من، با هیچی پر نشد

خدا. چقدر خوبه که برای برگردوندن بنذه ی مغروری مثل من

ماه رمضونت رو بهانه ای قرار دادی.

*

تا حالا به معنی جوشن» دقت کرده بودید؟

جوشن، جوشن، جوشنِ کبیرِ من، خدا.


مهمترین چیزی که من بعد ازدواج فهمیدم این بود:

اگر میخوای خوب زندگی کنی، اگر میخوای عاشق بمونی، اگر میخوای یه همراه خوب توی زندگی باشی، اگر میخوای شور و حرارت محبت اول ازدواجتون تا ابد بمونه بلکه بیشتر و بیشتر بشه، یه راه بیشتر نداره. یک راه.

خدا رو در نظر بگیری»

این البته راهکار همه ی آرامش های عالمه. ولی این یه مورد رو من عمیقا حس کردم.

اینکه میان بعضی ها اول زندگی آدم میگن: هنوز اولشه که همدیگرو دوست دارید، یکم بگذره سرد میشید و خیلی هم مصرن روی این حرف شون، ناراحتم می‌کرد،

 دروغ نمیگن ها، خیلی ها همینطوری شدن، ولی از طرفی می‌دیدم زندگی هایی که هنوز بعد از گذشت سااال ها عاشقانه است.

مطمئن بودم یه راهی هست، نشستم به فکر کردن. دنبال رمز و رازش گشتم، دیدم و فهمیدم، همون دوهفته بعد محرم شدن با همسرم رازش رو پیدا کردم،ولی حالا، بعد از چندماه تجربه ی مثبت و منفی میخوام فکرهام رو بنویسم:


این شور و محبت با همه ی خوبی هایی که داره

اگه بی ریشه باشه مثل هر امر دیگه ی دنیای فانی، حتما از بین میره.

عاطفه ی آدم ها هر چقدر قوی باشه

 بالاخره یه جایی تموم میشه،یا حداقل کمرنگ میشه.

یه جایی که خسته ای، بیماری، گرسنه ای، حال و حوصله ی محبت کردن نداری.

بالاخره کم میاری

این خیلی طبیعیه.

اونوقت اگه تو خوب بودنت رو وابسته ی یکی از همین امور فانی کرده باشی، زود از بین میره. خیلی زود می رنجی، زود عصبانی میشی، زود حالت عوض میشه.

یعنی شدت محبتت بجای اینکه ثمربخش باشه، ویرانگر میشه. 

ولی.

 اگه به خدا وصل شدی

اگه بخاطر خدا عشق ورزی کردی

با هر پیشامدی فرو نمی ریزی.

بی حرمتی نمی‌کنی،متوقع نمیشی

عشقت هم محکم تر میشه هر روز.

یعنی چی؟ یعنی کار می‌کنی برای خدا بکن

مگه غیر خدا باید ازت تشکر کنه؟

مگه دیگه نیازه غیر از خدا کسی دوستت داشته باشه؟

همه ی زندگی یعنی رابطه ی تو با خدا

همه ی زندگی برای همینه

همه ی داشته و نداشته ها.قراره تو رو به خدا برسونه.

*

اینها تمام حرف هایی است که خودم، با خودم زدم.و ادامه می دهم.

یک عشق کوچک تنها با آبیاری شدن از یک منبع بزرگ،

برقرار می ماند

وگرنه مثل هر امر دیگر این دنیای فانی، 

در منجلاب توقع ها،

حسد ها،

فراق ها،

خستگی ها و دلسردی ها

تباه می شود.»


اگه به خودت و خونه زندگیت میرسی که همسرت ببینه و خوشحال بشه، خیلی خوبه ولی

فرض کن همسرت، یه آدم خیلی خوش ذوق هم باشه فقط اون روز که میاد خیلی خسته است، نمیتونه حجم خستگیش رو کنترل کنه،و اونطور که تو راضی میشی قدردانی نکنه، خب تو به مقصد نرسیدی.

پژمرده میشی.

نمیخوام از یه بحث عرفانی سنگین صحبت کنم،نه انصافا میشه.

خودم تو این چندماهه خیلی تمرین کردم، خیلی جاها خطا کردم و بعضی جاها هم موفق بودم:)

که خیلی حال میده. وابسته ی غیر از خدا نبودن، خییلی حال میده.



چهارسال پیش این موقع،توی محل امتحانم، با مطهره دعای مجیر میخوندیم

حالا چرا مجیر؟ نمیدونم:)

نمیدونم چی شد و من شدم دانشجوی زبان و ادبیات عرب یه دانشگاه خوب. 

وقتی پشت کنکوری بودم میگفتن شما یه سال زحمت میکشید ولی چهارسال بهره می‌برید، بلکه یه عمر.

البته بعضیها هم معتقد بودن رشته مهمتر از دانشگاهه،تو باید رشته ات رو دوست داشته باشی، آزاد با سراسری، تهران یا شهرستان فرقی نداره.

اما من با دسته ی اول موافقم

رشته و دانشگاهت، باقیِ عمرت رو میسازه.

خیلی مهمه که بین کدوم آدم ها،داری تحصیل میکنی.

خیلی مهمه که با چه عنوانی شناخته میشی. ولی در راس همه ی این انتخاب ها و تلاش ها، خداست که تصمیم می‌گیره.

من همیشه خودم رو دانشگاه تهرانی تصور کردم، ولی فقط با اختلاف ده 20 نفر، شدم دانشجوی شهید بهشتی

و این یعنی مروه! زمینِ بازی تو اونجاست.بگو چشم و برو تو زمین:)

چهارسالِ کارشناسیم تموم شد

خیلیییی فراز و نشیب داشت، خیلی.

اگه بخوام درست بگم، امروز سالگرد یه اتفاق تلخ هم هست.

درست شبی که کنکور رو دادم، پدرم تصادف سختی کرد.

که حقیقتا یادآوری اش رو دوست ندارم اصلا.

فقط این رو بگم که بعدش، خیلی چیزها عوض شد. مخصوصا خودم.

امروز یه ایده ی متن به سرم زد، درباره اینکه بعضی اتفاق ها،بعضی چیزها، انگار کلا برای عمرت قبل و بعد میسازه انقدر که مهمه یا بزرگ. قبل کربلا،بعد کربلا، قبل دانشجوشدن، بعد دانشجوشدن ولی قشنگی این قبل و بعدها، به ریزتر شدنشه، مثلا قبل امروز صبح، بعد امروز صبح :) 

حالا اگه اذن بدن و خدا بخواد،دوست دارم دوباره بنویسم:) ولی شاید متفاوت تر. یه جوری بنویسم که قبل و بعد داشته باشه:) شاید کسی حس نکنه ولی برای خود من،محسوسه تغییرم

*

شاید یه جای جدید بسازم حتی،دلم میخواد غربال بشه یکم مخاطب هام، کسی از سر تعارف و آشنایی قبلی منو نخونه. ولی شاید هم این کار رو نکنم،نمیدونن هنوز

*

احساس پیری دست داد بهم یه لحظه:) ینی اون سال آخری سال آخری که میگفتن منم الان؟ :)))

من انقدری بزرگ شدم که میگم چهار سال پیش اینموقع فلان؟ :))

یا ابالفضل، لابد پس فردام میخوام بگم ده سال پیش فلان شد!!! 

بچه بودیما! :)) 

**

بذارید من یکم با خودم حساب کتاب کنم،بعد اگه خواستم بنویسم یا کوچ کنم بهتون آدرس میدم یا میگم، انصافا هر کس دوست داشت بیاد. شایدم نگذارم کسی از سر کنجکاوی بیاد:) آدرس بفرستم برای مخاطب هایی که واقعی ان، یعنی میخونن حتی اگه نظر نذارن، شایدم فرقی نکنه برام. :))  (همینقدر نامعلوم الحال:))))

راستی، یه زمانی هم میگفتم حیفه نوشته هام فقط اینجاست و خیل عظیم دوستان و آشنایان نمیخونن مثلا برم اینستا، بعد دیدم از فضای اینستا چنان بیزارم که هنوزم نمیتونم برگردم و فقط دارمش که چندتا پیج خوب رو بخونم و استوری برخی دوستانم رو. فلذا همینجاییم:) طولانی هم مینویسیم اصلا، بدون عکس:))


بچه بودم

مادرم

هر وقت دلتنگ می‌شد

دست من رو می‌گرفت می رفتیم اینجا.

من آدم ها رو می‌دیدم 

مادرم رو

بعدم میرفتم جلوی ضریح رو خانم رو میبوسیدم

و گاهی، بودن کنار این خانم رو بیشتر از پارکِ توی حیاطش و آبخوری اش و سید مهربونش دوست داشتم.

ساعت هاا سرگرم بودم اونجا.



سیده ملک خاتون»



یک ساله که پروفایلمه 

درست از روزی که احساس کردم در مسیر انجام انبوهی از نشدنی ها هستم. و ترس، همه ی وجودم رو گرفته بود.

این کلام.

حالا امروز هم که برای چندمین بار قصد کردم تغییرش بدم؛ دیدم باز هم به خوندنش نیازمندم.

و محتاجم، که بشنوم، شارژ بشم، و برم.

سراغ کارهای نشدنی، 

تا بشود.


/متن بوقت 2 تیر، روزی مهم در زندگی من/


آدم رو غافلگیر می‌کنن.

حتی اگه طرف حساب شون

یه بنده ی کم لطف خدا باشه.

شهدا رو میگم.

دیشب خاله ام زنگ زدو کلی ناراحت بود که چرا نمیتونه تو تشییع شهدا باشه.

پرسید تو نمیری؟ گفتم نه. باید برم سرکار.

انقدری اشتیاق رفتن داشت که میگفت میدونی 150 تا شهیید یعنی چی؟ می‌گفت دلم میخواد همه کارهام رو تعطیل کنم و بیام تهران.

بعد از صحبتمون به خودم گفتم چرا من انقدر #طالب حضور نبودم؟ 

صبح زود رفتم سرکار.

مشغول نوشتن بودم و مغزم یاری نمیکرد.

هنزفری گذاشتم، بسم الله گفتم، بلکه واژه ها بیان.

مدیرمون وارد اتاق شد، فقط من بودم و دونفر دیگه، من رو مخاطب قرار داد و گفت اگه خواستید تو مراسم امروز شرکت کنید، موردی نداره.

یکم فکر کردم، یکم مردد شدم، و بعد از چند دقیقه سیستم رو جمع کردم و رفتم:)



به شهدا میگم گرسنه ام شده، گل ها که تموم شده، نرسید بهم، ولی یه تبرکی ای چیزی بهم بدین، من نمیدونم:)

بعد یاد جمله ی راوی راهیان مون میفتم که می‌گفت پیش شهدا میاید خودتون» رو متبرک کنید.

ولی باز ته دلم یه چیزی میخوام، یه خوردنی ای چیزی:)

دعاهام رو میگم و قدم هام رو هدیه میکنم و نزدیک تابوت ها میشم که خداحافظی کنم برگردم شرکت.

دل کندن ازشون سخت بود، ولی باید می‌رفتم.

نزدیک که شدم دیدم به به! بالای تابوت ها کلی کیک یزدی هست! 

دیده بودین تا حالا کیک یزدی روی تابوت بذارن؟ :) روزی من بود دیگه :)

حالا مگه دلم میاد بخورمش؟ :)

خلاصه که، تبرکی مون هم گرفتیم:)

یعنی من کشته ی این مرام و مردونگی شهدام

*

دعاگوی شما هم بودم:)

*
پ.ن 1: عکاسی خودتون بده :)))) من فقط ثبت حس اون لحظه ام مهمه به هیچی دیگه هم دقت نمیکنم :) 
پ.ن 2:  یه هفته نشده رفتم سرکار. فعلا هم دارم فضا رو امتحان می‌کنم.  یه متنکی نوشتم براش، ولی وقت نشد ویرایشش کنم منتشر بشه. :)
پ.ن 3: بسیاااار مشتاقم خودم که یه سری مطالب سبک زندگی طور بنویسم از ازدواجم. اصلا چرا من هیچی ننوشتم تا الان؟ در این حد که هنوز دوستام خبر دار نشدن از ازدواجم! عه آقا من کلی عوض شدم. بزرگ شدم. چرا کسی جدی نمیگیره؟ :))))
نه ولی جدای از شوخی همیشه کلی حرف تو ذهنم بوده که حالا دوست دارم توی متن هام بگنجونم و بنویسم. سعی می‌کنم چاشنی خاطراتی اش زیاد نشه حوصله تون سر بره و اینکه، قابل نقده مطالب.
یعنی مثلا بگید جزییاتش کمه، زیاده، طولانیه، کوتاهه، مصداقی نیست، هست و.
فقط دیگه خییلی هم نقد نکنید که کلا روحیه ام نابود شه:))))

خلاصه همین :) 
لطف شما پاینده، تا هفته ی آینده :)

وسیله نقلیه عمومی، BRT

کنار یک صندلی دونفره ایستاده بودم. رو به آفتاب 

سرم توی کتاب بود. 

احساس گرما کردم یک لحظه، خودم رو باد زدم

خانمی که کنار پنجره بود و شالی نسبتا آزاد روی سرش بود، رو به من گفت: خیلی هوا گرم شده.

گفتم بله. و حدس زدم که این جمله آغاز یک گفتگو باشه.

پرسشگرانه ظاهرم رو بررسی کرد.

ضدآفتاب روی صورتم سنگینی می‌کرد. دستمال کاغذی از کیفم درآوردم و کرم رو پاک کردم. 

با دقت نگاهم می‌کرد. مدتی سکوت بود. تا به زبان اومد و گفت: این ساق ها هم که میذارید خیلی سخته. بیشتر گرمتون میشه.

لبخند زدم و کتابم رو تقریبا بستم. گفتم بله. سخته.

مانتوش که لی» بود رو نشونم داد و گفت وقت نکردم تابستونی هام رو اتو کنم، اینو پوشیدم. گرمه.

خیلی سخته گرما.

باز به من نگاه کرد، یک پیراهن نخی، روسری نخی و ساق دست و چادر.

حس کردم مایله حرف بزنه و همراهی لازم داره، گفتم: سخت که هست. 

نگاهم کرد.

منتظر ادامه بود. چشم هاش می‌گفت همین؟ سخته؟ اگه سخته چرا پس.؟

 گفتم: خیلی چیزها سخته. بنظر من هم اینهایی که ساعت چهار صبح پا میشن کلی آرایش میکنن تا بیان دانشگاه، کارشون خیلی سخته. گرم هم هست. من یه کرم هم میزنم حس میکنم دارم خفه میشم.

بعد تو دلم گفتم حواست باشه بحث رو نبری سمت عادت، فکر نکنه حجاب عادته. (این تجربه رو از گفتگوی دفعه قبلیم کسب کرده بودم.)

خندید گفت آررره، واقعا حوصله دارن ها.

خواستم بگم هر کس بخاطر چیزی که براش مهمه حاضره سختی تحمل کنه، ولی قبل از گفتن، پرسید: آخه آستینت بلنده. ساق برای چی میذاری؟

لبخند زدم بازم و داشتم فکر می‌کردم خب باورمون فرق داره عزیزم. چی به شما بگم خوبه؟

که خانم بغل دستی اش _یه خانم نسبتا میانسال، با پوشش پیراهن نخی تیره، مقنعه مشکی و چادر ساده_ وارد گفتگو شد، دستش رو بالا گرفت، آستینش کمی بالا رفت و ساق دستش نمایان شد. گفت: آخه آستین هر چقدر بلند، باز دست آدم معلوم می‌شه.

خانم مانتویی تقریبا حرصی شد، گفت: خانم بی خیااال، حالا با این یه تیکه قرآن خدا غلط نمیشه. ذاتت باید پاک باشه. درونت باید درست باشه.

خانم چادری بدون هیجانی شدن و جوری که انگار بخواد بحث رو خاتمه بده گفت: انقدرام ساده نیست. آیات حجاب رو بخونی می‌بینی همین حجاب من هم خوب نیست.

 مخاطبش عصبی شد و گفت: 

بابا قرآن رو دست کاری کردن، این ملاها هزارجور تفسیر اشتباه می‌کنن، مهم درون آدمه. چه مهمه ظاهر.

خانم چادری داشت می‌گفت نه قرآن هیچم عوض نشده.

توی ذهنم حرف های یه عده از همین ملاها رو مرور کردم، دلخور شدم، ولی وقت عاقلانه رفتارکردن بود. حالت چهره ی من عوض نشد.

گفتم: بله. درون خیلی مهمه. شما درست میگید، ذات پاک خیلی مهمه.

انگار یکم آروم شد، همدلی کرد. ادامه داد: بله. هزاری آدم نماز بخونه و حجاب کنه ولی به مردم خیانت کنه به چه درد میخوره؟

به درد میخوره؟

گفتم نه.

فضا آماده بود، حالا میتونستم من هم حرف بزنم، کم کم اطرافیان هم متوجه گفتگوی ما شدن. گفتم به قول شما، باطن خیلی مهمه، اصل اون نیته است، اون درونه است. باید پاکی درون مون رو اصل قرار بدیم ولی کنارش سعی کنیم ظاهرمون هم درست کنیم.

انگار راضی شد.

متفکرانه گفت. آره. درست میگی.

*

تجربه ی مفیدی بود.

*
عنوان تزئینی بوده و هیچ ارزش قانونی ندارد! :)

یکی از وظایف من در محل کار نوشتن متن معرفی محصولات برای سایت و اینستا است. مجموعه ما یه جمع ارزشی هست که درواقع فروشگاه اینترنتی محصولات مادر و کودک محسوب میشه که تمرکزش روی کودکان زیر دو ساله

دیروز یه قطره ویتامینه روی میزم گذاشتن و گفتن برا اینستا مطلب بنویسم. ایرانی نبود. شروع کردم سرچ کردن درموردش و ترجمه نوشته های روی جعبه اش. که دیدم عه! برای گروه سنی 4 تا 10 سال مناسبه که!

از طرفی خیلی هم درمورد این قطره تاکید شده بود که بیش از اندازه گفته شده ( 10 قطره در روز) مصرف نشه چون خطر داره.

به مدیرمون گفتمبنده خدا نمی دونست. گفت پس ولش کنید.

رفتم دیدم تو انبار کم هم نداریم ازش.دلم سوخت، گفتم باز هم سرچ کنم ببینم واقعا این کلمه به معنی ساله؟ چندتا سایت فروش خارجی خوندم و بعد هم ایرانی ها رو سرچ کردم.

اینجا بود که آه از نهادم بلند شد!!

برخی فروشگاه های اینترنتی درباره محصول نوشته بود: در کودکان بالای 4 سال روزی 10 قطره و در کودکان زیر 4 سال روزی 5 قطره!!!

نوشته بود مناسب نوزادان بالای 6 ماه!!!

یکی از سایت ها هم لطف کرده نوشته در کودکان زیر 4 سال، روزانه 5 قطره با آب ترکیب بشه. :///

به چه جرئت و دلیلی همچین حرکتی زدن واقعاااا؟

وقتی اینهمه تاکید هم شده که بیش از  مقدار مجاز مصرف نشه.


آقا اصلا ویتامین دادان به بچه نقل و نبات نیست ها، اگه نیاز نداشته باشه اصلا نباید بدی!

حالا هی میگن مادر دوتا مولتی ویتامین بخور جون بگیری! :///////


تا صبح همین امروز
در تب و تاب بودم.

و حالا که فهمیدم زائرم، می نویسم:

اربعین بازی نکنیم!

سال اول که می‌رفتیم زیارت، بند بند وجودمون رو متصل به ارباب می دیدیم، و وابسته.
این درک وابستگی چه برکت ها که نداشت
و سفر رو چقدر شیرین تر کرد.
انگار که در تمام راه، ارباب، با عشق، همراهی ات می کنه.
کم محبت ندیدم از حسین.ع
و چه شیرینه احساس شرمی که از اربابت داری.

به خودم گفتم مروه، تو همون مروه ی نابلد ۴ سال قبلی.همون که اولین بار، بدون خانواده و دوستان و آشنایان، راهی کربلا شد. با همون وابستگی

حواسمون باشه، دور برمون نداره وقتی ارباب محبت می‌کنه و چند سال پشت سرهم راهمون میده تو سپاه پیاده نظامش، سیاهی لشکر باشیم.
گفتم: شان خودت رو بدون، تو نوکری.تا میتونی مایه رضایت اربابت باش، با زائرهای دیگه، با جامونده ها، خوش رفتاری کن.
گفتم: عراقی و پاکستانی و افغانی و ایرانی نداره، همه مهمان حسین اند و مهمان حبیب خدا، ننگ بر تو اگه ذره ای موجب ناراحتی حبیب الله بشی.
گفتم: شهدا رو فراموش نکن، اونها بودن که با نوای کربلا کربلا ما داریم می آییم» جون گرفتن، جون دادن، و راه ما رو باز کردن.
گفتم: اربعین که میری، مهربونتر باش، خالص شو، بذار همه بدونن داشتن حسین، بزرگترین نعمت عالمه .بذار رضایت و شادی و لذت تو رو تو این مسیر، همه ببینن
گفتم: مروه، تو هنوز همون اندازه وابسته ای، حتی خیلی بیشتر. بدون هنوز، اربابه که تو رو راهی می‌کنه، بدون مادره که کوله ات رو می‌بنده، بدون مولا علی جانه که مهر ورود و خروج تو رو ثبت می‌کنه. بدون تو یه ذره ی ناچیزی از این سیل خروشان حسینی.
فکر نکن چون سفر ششم شده، تو، بدون ارباب، کسی هستی.
هر چه داریم از حسینه.
تو صفری، تو صفری، تو صفری.
یک خداست، یک اربابه. تو بدون ارباب، هیچی نیستی

مروه، تو این اجتماع بزرگ، حواست باشه که داری برای چی میری، برای کی میری، اربعین بازی نکن، نکنه بری و بیای و توجه» نکنی کجا بودی.
نکنه اربعین رو یه خاله بازی عادی ببینی‌. نکنه.
^
همین که فهمیدم مادرم هم راهی میشه، آرومم
تا همین الان نمیتونستم راحت برم پیش جد مادرم، بعد بگم مادرم رو گذاشتم اومدم؟؟
بحول الله و قوته، یکشنبه، راهی دیار محبوبیم. و مایه مباهات من اینه که زائر اولی داریم، و همچنین زائرانی که از اعماق قلب شون ارباب رو صدا زدن با اینکه شرایط سفر رو واقعا نداشتن، اما ارباب، مرکز مغناطیس عالم، فقط با قلب ها کار داره. اونها راهی شدن، تا به طفیلی دعاهاشون، خیر دو دنیا رو به ما نوکرها هم بدن

خدا به ما لطف کنه به دعاکردن تمامی شما. حلال مون کنین
با دل های شکسته تون، دعاگوی ما باشین. دعاگوی فرج.

 

اربعین باید تو اوج سادگی بری

مثل اربابت حسین، خونوادگی بری.»


روزانه 86 بار و نصفی به خودم میگم وبلاگ نویسی برای تو اولویت نیست» خیلی منطقی می پذیرمش بعدم قرار می کنم دیگه ننویسم، اما بعدُ خمسة دقائق فقط(با لهجه غلیظ عربی الاصل خوانده شود)، مغزم یه ایده برای نوشتن پیدا می‌کنه و برای این نوشتن یعنی به هررر دری می‌زنه، از فلسفه و حکمت و قرآن و احادیث گرفته تاااا ساده ترین وقایع روز. یه پند معمولی هم وصل می‌کنه تهش که مثلا به شخص بنده ثابت کنه انتشار این مطلب مفیده! :)
یعنی من شیفته این طبع پرحرفم شدم :) 
میریم ک داشته باشیم ی نمونه قصه پردازی های امروزش رو:

تو بوفه دانشگاه جدیدم که حقیقتا مصداق لم یکن شیئا مذکورا است، ایستاده بودم و متأمل به قفسه خوراکی ها نگاه می کردم بلکه یه شکم پرکنی پیدا بشه با طعم مناسب و صدالبته قیمت مکفی.
از اونجایی که اساسا فقط در لحظه احتضار حاضر به مصرف خوراکی های کارخونه ای هستم، یکی یکی کیک ها رو برمیداشتم و قیمت هاش رو می خوندم تا یه کالای بهینه انتخاب کرده باشم. 
همزمان هم خودم رو مورد سرزنش قرار داده بودم که دخترم! صبح بهت گفتم اون سنگک مشتی خوشمزه رو بردار لقمه کن، الان اینه عاقبت کسانی که از سنگک روی گردان شده اند.
بعد یه لحظه مچ سرزنشگر درون رو گرفتم گفتم مگه قرار نبود نقش آفرینی تو رو محدود کنم؟
بعد طفلی کودک درونم انگار تا اون لحظه زیر منگنه مونده باشه با این مچ گیری به موقع صداش دراومد و گفت بابا منم همینو میگم. صبح تا شب منو کشون کشون می بری سرکار و اینور و اونور
یه کیک میخوای بهمون بدی انقدر ازم حساب می کشی؟
چنان شد که دیدم راست میگه بچه. 
یک عدد کراکر به انضمام یک عدد شیر (عشق همیشگیم) برداشتم، تازه میخواستم بادوم زمینی هم براش بخرم که نداشت:))
*
امروز استادمون بعد از سفارش نگارش دوتا مقاله تپل که تا هفته بعد باید عنوان هاش رو بهش بگیم، به انضمام ارائه نتیجه دوتا مقاله مطالعه شده بطور شفاهی سر کلاس، 
دفترش رو برداشت و با یه لبخند به پهنای صورت، گفت مؤیدین» و رفت.
یعنی این مؤیدین (موفق باشین) گفتنش منو یاد آیه ی و ان لم تفعلوا  و لن تفعلوا. انداخت ! :)))))  (آیه تحدی، شریفه 24 مبارکه بقره)

*

عنوان مطلب برسد به دست اساتید محترم گروه عربی دانشگاه بوق :/

البته شوخی ای بیش نیست، به شخصه از آن دسته دانشجویانی می باشم که در دل شوری دارم! :)) حتی اگه 14 بگیرم

باز کیف می کنم از بودن استادهای سخت گیر بیچاره کننده

و العاقبة للکیفورین :)))


سلام
خیلی دلم می خواست بنویسم.ولی نمی دونستم از کجا شروع کنم.خوندن یک متن ایده ی این نوشته رو به من داد:

قهرمان زندگی من.
خود خود خودم هستم
چرا؟
چون که بارها و بارها تو زندگی
به خودم امید دادم
چون همیشه بیشتر از امکاناتم تلاش کردم
گرچه دیگران گاهی به من تشر زدن، حسابم نکردن، جدی ام نگرفتن
و یا گفتن که تنبلم
ولی من می دونستم
که بیشتر از امکاناتم
دارم تلاش می کنم

از همون ابتدای نوجوونی، وقتی خودم رو پیدا کردم
برای پیدا شدنم تلاش کردم
همیشه برنامه هایی توی ذهنم داشتم.
یکی دو سال دیرتر شد، ولی شد.

وقتی برمیگردم عقب و زندگی ام رو نگاه می کنم
می بینم خیلی جاها، علی رغم تمام حرف های دیگران، علی رغم ناامید کردن ها، محکم وایستادم.

من روزی که تغییر رشته دادم، روزی که خودم رو از خیال دیگران برای زندگیم، کنار کشیدم و رفتم تو رشته ای که استعداد خدادادیم بود،
همون روز، خیلی بزرگ شدم،
چند روز پیش، وقتی نتایج کنکور ارشدم اومد، قبل از هر آدم دیگه ای، ممنون خودم شدم.
که خودم رو باور کردم.

گاهی اصلا نیازی نیست به آدم هایی که بهت میگن: تو نمی تونی، تو نمی رسی، جواب بدی.
همین که بعد پیروزی ببیننت، کافیه.

وقتی به 4 سال دانشجوییم نگاه می کنم، توی دلم خودم رو تحسین می کنم،
به خیلی از اموری که دلم می خواست رسیدم.

وقتی که همسرم اومد خواستگاریم، وقتی توی اوج سرشلوغی هام،خدا صلاح دونست که همسرم منو پیدا کنه،
باز ندای دیگران بلند شد: نمی تونی، نمی تونی، نمی رسیمگه میشه با شوهر به سایر کارهات برسی؟
مگه میشه درس بخونی، مگه میشه.؟

و برام مهم نبود،
دیگه مثل اوایل نوجوونی، به این دلسوزی های خاله خرسی، اهمیت نمیدم. من می تونم. چون اراده چیزی از جنس خدا است.

روزی که همسرم من رو برای آزمون ارشد همراهی کرد
روزی که رتبه اومد
روزی که من برای دومین بار تو بهترین دانشگاه های تهران، رشته ی محبوبم رو قبول شدم
به خودم بالیدم

من خودم رو باور کردم
و برای همین هم از خودم ممنونم.
و حالم، خیلی خیلی بهتر از اول نوجوانیمه.
****

/صرفا برای دادن انگیزه/

اینم بگم که: هیچ تلاشی، پیش خدا گم نمیشه»
هیچ تلاشی

و اینکه:
قرآن بخونیم
قرآن.
****

چندتا پی نوشت مهم:

1. حقیقتش نمی رسم نظرها رو جواب بدم. از این بابت معذرت میخوام.
مطلب قبلی رو برای تفکر گذاشتم و یه تیکه ادامه اش هم نوشته بودم که چند روز بعد از خوندن مقتل جواب سوالم رو از یه جای بی ربطی پیدا کردم. گرایش ها»
اولویت بندی حب و بغض های درونیه که نمیذاره لحظه ی قیام درست عمل کنن.

اما انگار این تیکه از نوشتم توی مطلب قبل نیومده، حتما خیر بوده.

2. یه بار یه عزیزی زیر یکی از مطالب قدیمی پرسیدن چرا در اسلام مدیریت اجتماعی خانواده با مرده؟ (یه همچین سوالی بود) و شواهد و مدارک خواسته بودن برای اثبات این حرفی که بنده نقل کردم.
همینجا می نویسم با اجازه شون: شواهد که زیااااااده، خیلی از احادیث این رو نشون میده و این یه اصل کلی هست.
مدیریت حقوقی و اجتماعی خانواده با مرد و مدیریت عاطفی خانواده با زن هست.
اما میخوام یه حرفی رو اینجا بنویسم: خدا طبق مدل آفرینشی زن و مرد، این پذیرش مدیریت مرد رو بر زن واجب کرده، چون خانواده با رعایت این اصوله که متعادل میشه و سالم می مونه. آرامش هر دو جنس در رعایت همین اصله، اما چیزی که مهمه و دیده نمیشه اینه: خداوند به زن اختیار داده، که مدیر زندگی اش رو خودش انتخاب کنه.
یعنی خانم، تو اختیار داری، همسر یه مردی بشی، که میتونی بهش اعتماد کنی، که میتونی بهش تکیه کنی و مدیریتش رو قبول داشته باشی

صدالبتههه
که همچین مردهایی در جامعه ما کم هستن.
چون اسلام فقط همین یه تیکه نیست که
اسلام تو بحث تربیت هم کلی حرف زده، که والدین امروزی خیلی کم رعایت نمیکنن
پسر 25 سالشه میگی برو نون بگیر زورش میاد :/
من دارم راجع به خود اسلام میگم. یعنی خود اسلامی که گفته بچه رو مسئولیت پذیر و مستقل بار بیار، بعد اومده گفته خانم های عزیز، بذارید مرد مدیر زندگی باشه. شما هی گیر ندین

خلاصه همین.
*

 


     
     

این رو حتما قصد داشتم بهتون بگم که: روز عاشورا از بهترین اعمالش، مقتل خوانیه.
من امسال برای اولین بار به لطف خدا مقتل لهوف رو دست گرفتم از همون اول شروع کردم به خوندن. خیلی نکات جالبی داشت.
و شیرین هم بود، مثل یه داستان تاریخی.
نکاتی که به ذهن من میرسه اینکه:
وقتی ماجرای کربلا تموم میشه و اهل بیت علیهم السلام سخنرانی می کنن، مردم گریه میکنن خیلی هم گریه می کنن.
و این هم میدونستم و موکدا فهمیدم که واقعا سپاه دشمن میدونسته طرف مقابلش امام حسین، پسر فاطمه، نوه پیامبر خدا است.
حتی اون ملعونی که فرستادن سر امام رو جدا کنه، گفت اون حسین فاطمه است، من نمیتونم.

پس چی میشه؟
اون لحظه ی قیام چی میشه که اینها اینطوری میشن؟؟؟

قبلش نامه میدن
بعدش هم گریه میکنن
پس تو خود لحظه قیام، چه مرگشون میشه؟!!

راستی
مایی که میریم اسم می نویسیم برای فعالیت های داوطلبانه
بعد نمیریم انجام بدیم
بعدا هم که زمان میگذره پشیمون میشیم که نرفتیم
دقیقا اون لحظه ای که کار هست، که نیاز به آدم هست، که ندای هل من ناصر هست،
چه مرگ مون میشه؟؟؟


امسال از بیچارگی من بود که نتونستم برم هیئت درست حسابی.
امشب، شب تاسوعا، شب سو.
رفتیم هیئت نزدیک خونه
و من دارم دیوانه میشم از فضاش
دوست دارم پاشم برم بیرون.
روضه خون روضه ی سنگیییینی می خونه که بنظرم انقدر باز درست نیست.
بار محتوایی هم نداره کلا. یعنی انگار ما یه عده داغدار بیچاره ایم که بهترین هامون رو به بدترین وضع کشتن، همین. نه هدفی داشتیم، نه پایان خوبی داشته، نه .
یعنی به سطحی ترین وضع میخواد اشک مردم رو دربیاره!
بعد آدم هایی که دورم نشستن دارن درباره جهاز و جاری ام و. حرف میزنن بلند بلند!!
خدای من

فقط دارم تلاش می کنم از ذهنم استفاده کنم برای استفاده از شب تاسوعام:((((


یه توفیق اجباری بود، یه نرمش قهرمانانه، اینکه محکم تصمیم گرفتم دیگه اینجا ننویسم
و این رو با تمام قلبم پذیرفتم
که وظیفه جدید زندگی برای من اینه.
وقتی همسرم با دلیل بهم گفت که دیگه دوست نداره تو فضای عمومی نوشته های شخصیم رو بنویسم، وقتی دیدم که چقدر این مساله داره آزارش میده، به خودم حرام کردم که بخوام کاری کنم، مهم ترین بنیان اسلام، متزل بشه. خانواده»
من اعتقاد دارم که ازدواج، تو رو محدود نمی‌کنه،بلکه خدا تو یه قالب جدید، مدیریت زندگی تو رو برعهده می‌گیره،
ازدواج، تو رو بزرگت می‌کنه، بزرگتر از خودت.بزرگ به اندازه جامعه، که خانواده، مهمترین عضو جامعه است، ریشه جامعه است.
وقتی خدا بهم میگه به همسرت چشم بگو، ازش نمی پرسم چرا، چون منطقی بودن حرف هاش بهم ثابت شده.
وقتی که بارها و بارها تصمیم می‌گیرم ننویسم اما نمی‌تونم؛
خدا این حرف ها رو توی دهان همسرم میگذاره برای رشد من. برای استقلال من.
به خودم میگم پس استعدادم چی؟ خدا خودش زبون گویا و روان به من داده برای حرف زدن
اما بعد اندکی، می‌بینم قبل اینکه تکلیف گذشتن از وبلاگ» رو بهم بده، بستر زبون بازی هام رو تو دنیای حقیقی بهم داده، فقط نمی بینم شون.
به خودم میگم ابالفضل العباس رو می شناسی؟ یه جنگاور شجاع و قدرتمند که استعداد کشتن خیل دشمن رو داشت
اما باید صبر میکرد. چون کار عباس فقط این نبود.
خودم رو دست بالا می‌گیرم، میگم تو اینجا به ولی زندگیت (که کوچکترین نمونه اش همسرته)، چشم بگو و ابالفضل العباس شو برای زندگیت، برای امام زمانت.
به خودم میگم تو کارهای بزرگتری داری
وبلاگ یه روزی بهترین کار تو بود
یه روزی هم شد یه کار خوب
و حالا دیگه شاید فقط بشه درجا زدن
به خودم میگم، خدا همه بنده هاش رو عالی می‌خواد، بیا و تو هم برا خودت کم نخواه.
خلاصه من با همه قلبم، تصمیمی رو گرفتم که شاید هیچوقت فکرش رو نمی‌کردم
و شاید تنها راه خدا برای دل کندن من از این مدل نویسندگی، امر کردن بود. با همین صراحت.
باز هم خدا بهترین تصمیم رو برای من گرفت
من به این دل کندنه نیاز دارم، خیلی هم نیاز دارم.
*
یه کسی توی دلم می پرسه، چطوری کسی که هر روز یه چیز رو سوژه نوشتن می‌کنه ننویسه؟ بهش میگم بنویس، اما بذار فرصتی شه برای اینکه بدون به رخ کشیدن، بدون دخیل کردن دیگران، با خودت روراست بشی، محکم بشی، بیا روراست حرف بزنیم، خلوت کنیم. بذار درونی بشه این حرف ها.
*
کربلا، برای عاقبت به خیری همه دعا کردم و برای قوی شدن روح هامون.
لطفاً شما هم، برای ما دعا کنید.

درباره اوضاع کشور هم، فقط این رو می‌دونم که باید متخصص بشیم، باید هر کدوم مون انقدر قوی و توانمند بشیم (روحی، فکری و حتی اقتصادی) که در دولت حضرت حجت، بتونیم باری رو برداریم، بتونیم کاره ای بشیم. نیروی انقلابی و آماده به خدمت برای حضرت لازمه. نه منتقدان کارنابلد‌ باید برای هر عیبی که در جامعه هست، ایده ای داشته باشیم

 


وقتی کسی گم ‌گشته ‌ای را در سفر دارد
دائم دلش با بی ‌قراری دردسر دارد

 

مشغول هر کاری که باشد باز ممکن نیست
یک لحظه از چشم ‌انتظاری دست بردارد

 

ناخوش که باشی بدتر از هر درد , حیرانی ‌ست
وقتی نمی‌ دانی چه دارویی اثر دارد !

 

از دست عالم خسته ‌ام , مثل یتیمی که
تنهاست ؛ در حالی که می‌ داند پدر دارد

 

وقتی همه هستند ؛ اما او که باید , نیست
در باغ باشی یا قفس ؛ فرقی مگر دارد ؟!

 

آه ای مسیحا , کی می ‌آیی , بی تو این دنیا
وضعی شبیه حال و روز محتضر دارد

 

از رقّه تا کشمیر , از بغداد تا پاریس …
عالم مگر شکلی از این آماده تر دارد ؟

 

این درد دل ها هم همه از روی دلتنگی ‌ست ؛
ما بی خبر هستیم , … او از ما خبر دارد

 

این طور می‌ خواهیم او را و خدا را شکر
لیلای ما مجنون‌ تر از ما آن ‌قَدَر دارد …

*

 

روز میلاد امام زمانمون، به همه مبارک

توی این روزهای قرنطینه که الحق فرصتهای ناب خودشناسی و خودسازی و خلوت با خودمون و خدا پدید آورد،  تلخ تر از همه فراق ها و تعطیلی ها، غریبانه گذشتن اعیاد و عزاداری های آل الله بود.

اما یه غریبانه ی درس آموز

یه غریبانه ی سازنده

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها